|يکشنبه 2 دي 1403
 منوی اصلی
 
تاریخ : پنجشنبه 26 ارديبهشت 1398     |     کد : 102

فاطمه خضری

نگاهی انسان شناختی به زندگی و آثار ساعدی

  هر نویسنده با آثاری ثبت شده، مطمئنا" از رهگذر نگاه خود شرحی از زندگی خویش را هم نوشته است.

نگاهی انسان شناختی به زندگی و آثار ساعدی

فاطمه خضری

نگاهی به زندگی و  آثار غلامحسین ساعدی داشته ایم که قصد داریم آن را در چند نوبت  از روی سایت انسان شناسی و فرهنگ قرار بدهیم.

    هر نویسنده با آثاری ثبت شده، مطمئنا" از رهگذر نگاه خود شرحی از زندگی خویش را هم نوشته است. حال اگر کسی که در روزگار آن نویسنده زندگی نمی کند بخواهد زندگی نویسنده را مورد بررسی قرار دهد، چه آثاری را باید بیشتر مورد توجه قرار دهد: آثار خود نویسنده، آثار کسانی که در دوران نویسنده زندگی می کرده اند، یا آثار کسانی که نزدیک به دوران نویسنده بوده اند اما ارتباطی با واسطه داشته اند. این نکته می تواند بستگی به رویکرد و هدفی که از تحقیق است داشته باشد. مثلا ممکن است کسی بگوید  برای من گفتن حقیقت از همه چیز برتر است، شاید این فرد فکر کند می تواند به خواسته ی خویش از رهگذر تلاش در جستجوی منابع دست اول برسد، یعنی این فرد می خواهد با ذهن کسی که در گذشته زندگی می کرده همنفسی کند تا مبادا دیدگاه خود را با او آمیخته کند. در اینجا می شود یک سوال پرسید آیا ما می توانیم حقیقت گذشته را بشناسیم...؟ اما اگر باور داشته باشیم گذشته ایی در کار نیست، به ساده گی نمی توانیم به روایت های ثبت شده به مثابه ی گذشته بنگریم.  متن گذشته می تواند خوانش های متفاوت داشته باشد، بنابراین این امکان وجود دارد که  از خلال خوانش های متفاوت از زندگی نویسنده، که به هر کدام از آن ها می توان با هدف خاصی نگریست، به یک شناخت کلی رسید.  اکتفا کردن به هر یک از این خوانش ها به تنهایی، مطمئنا" ما را از جنبه های مختلف شناخت نسبتا" درست دور می کند. مثلا" فرد همیشه خودش را از آینه ای می بیند که بیشتر دوست دارد آن گونه باشد... یا خود را آن گونه که فکر می کند هست توصیف می کند. اگر کسی این رویکرد را داشته باشد که نمی تواند با فردی در گذشته برای شناخت نزدیک به درست  همنفسی کند، یعنی این فرد می داند  که تحت تاثیر دانش امروزی خویش است و نمی تواند خود را از این دانش برای شناخت بی طرفانه یا شناخت عینی که تا به امروز جستجوی حقیقت نامیده شده جدا کند. مطمئنا" این فرد از شناخت فقط به دنبال توصیف نیست او سعی می کند به بحث های نظری هم نزدیک شود. پس می توان گفت هدف از شناخت کسی  که در گذشته زندگی می کرده این نمی تواند  فقط باشد که زندگی او را دقیق شرح بدهیم، بلکه  با بررسی خوانش های متفاوت از خلال دانش امروزیمان می توانیم برای رسیدن به مفاهیمی نظم یافته در جامعه مان یاری رسانیم. البته برای به کنش رساندن این امر نیاز به همکاری منسجم و همراه همه ی رشته های مطالعاتی است. حال  از بررسی خوانش خود نویسنده از زندگیش که بیشتر با نگاه نویسنده به گذشته ی خویش شکل گرفته می خواهیم به چه شناختی برسیم...؟ آیا می توانیم از رهگذر این بررسی به شناخت فرهنگ دوران نویسنده برسیم تا بتوانیم بین زمانی که امروز در اختیار ما نیست و همچنین هویت ما بیشتر تحت تاثیر این دوران است، با فرهنگ امروزمان که از خلال ارتباطات در حال گسترده شدن است ارتباطی ایجاد کنیم..؟؛  از آنجا که این افراد هستند جامعه را شکل می دهند، آیا با بررسی چگونه شکل گیری آگاهی در افراد ما نمی توانیم به شناخت نزدیک به درست فرهنگ برسیم...؟ بعضی ها شناخت فرهنگ را از خلال ادبیات مهم دانسته اند. بنابراین برای شناخت یک فرهنگ از رهگذر آثار ادبی، مطمئنا"  به شناخت خود نویسنده هم نیازمند می شویم. هنگامی ساعدی از دوران زندگی خود می گوید «من در ماه اول زمستان 1314 روی خشت خام افتادم»(مجابی،1378، ص 449) آیا این جمله ما را با احساس، یا نوع آگاهی که نسبت به جامعه اش داشته است، آشنا نمی کند...؟  برای رسیدن به هویت خاص خودمان ما امروزه نیازمند به شناخت چگونه شکل گیری آگاهی افراد گذشته نسبت به جامعه شان هستیم، و این  چیزی است که ممکن است از خلال آگاهی یک نویسنده نسبت به جامعه اش بتوانیم به آن برسیم؛ از آنجا که مردم عادی، سرگرم زندگی  روزمره ی خویش اند و همچنین توان به نظم رسیدن این آگاهی را از رهگذر نوشتن ندارند. اما اگر نویسنده هنگام نوشتن زندگی خویش این رویکرد را داشته باشد که زندگی گذشته اش حقیقتی بوده است که به او تحمیل شده، مطمئنا"  با بررسی شرح زندگی او فقط می توانیم با توصیف خاطرات او آشنا شویم. آیا می توان این گونه درکی از ادبیات داشت که آن، کنشی  متقابل و پیوسته بین نویسنده و مردم است که از خلال  نثر خلاقانه توسط نویسنده به نظم می رسد. «آغاز رمان همچون آغاز انسان شناسی، با حرکت از چشم اندازی گشوده بر سفر و ماجراجویی های بی پایان بود...»(فکوهی، 1385، ص 43). دقیقا" این جمله رویکرد متفاوت ادبیات مدرن را با گذشته نشان می دهد، ادبیات گذشته همچون رویکرد تاریخ در خدمت بزرگان، جنگ ها و عشق های تفننی بود برای همین نویسنده نیازی به کنش متقابل در خودش هنگام نوشتن با متن مردم  نمی دید، این رویکرد مدرن، ادبیات را به انسان شناسی نزدیک می کند. آیا می توانیم بین زندگی نویسنده که خود آن را ثبت کرده است با آثارش (ادبی) ارتباطی ایجاد کرد، تا با شناخت این رابطه بتوان به چگونه شکل گیری آگاهی افراد در گذشته نسبت به جامعه شان رسید...؟

  ساعدی می گوید بچه ی دوم است، و قبل از او خواهری داشته که در یازده ماهگی مرده است. او می گوید:  از همان روزی که قبرستان را شناختم، دست در دست پدر همیشه سر خاک خواهرم می رفتیم که قبر کوچکی پوشیده از آجرهای ظریف و مرتب داشت. خواهرش را می گوید داخل گور توی گهواره در حال تاب خوردن می دیده است. خانه ی خود را درندشت و بزرگ اما فقیرانه می داند چون پدرش کارمند ساده ی دولت است. کارمندی را اینگونه توصیف می کند: در خانواده ای کارمند  یا بد حال به دنیا آمدم. آیا این گونه از کارمندی حرف زدن نمی تواند از این نمودی باشد که او دوست داشته در خانواده ای با قدرت مالی بیشتر برای رسیدن به خواسته هایش مثلا" آسودگی برای نویسندگی به دنیا می آمد. پدر ساعدی از خانواده ی اسم ورسم دار "ساعدالممالک" است. اما پدربزرگش که ساعدی او را زن باره معرفی می کند، پدر ساعدی را که بسیار جوان بوده از خانه برای سیر کردن شکمش بیرون می کند. پدر ساعدی از شاگرد خیاطی شروع می کند و بعد دکه ای ترتیب می دهد و آخر سر ساعدی می گوید شریک پدربزرگ مادری اش می شود که او هم تنها دختر خود را به او می دهد وداماد سرخانه می شود. مدت ها بعد پدرش با دریافت پول ناچیزی کارمند می شود. هنگام بررسی زندگی ساعدی از دید خودش اگر به واژگانی که به کار برده است بیشتر توجه کنیم، مثلا" در می یابیم که ساعدی تحت تاثیر رویکرد آن زمان، به زن نگاه می کرده است. او از واژه هایی استفاده می کند که دارای مفاهیم کلیشه ای  هستند: داماد سرخانه...            

برادر چهارده ماه کوچک تر از خودش را رفیق، همدم و همبازیش می داند. او می گوید اگر ما را لوس و ننر بار نیاوردند به خاطر این بوده که وسایلش را نداشتند. البته ساعدی اشاره می کند در عوض ما حسرت به دل هم نبودیم،  به جای معلم سرخانه و یا کودکستان، پدر عصرها خواندن و نوشتن به ما یاد می داد. او می گوید قبل از اینکه به مدرسه بروم نوشتن و خواندن یاد گرفته بودم و برای همین وقتی مدرسه رفتم برچسب شاگرد اولی از من یک بچه ی مرتب، مودب، ترسو و توسری خورده و متنفر از بازی و شیطنت ساخت.    مهم ترین تفکری که از نظر نگارنده ساعدی داشته در ارتباط با مرگ است برای این که بتوان به شناخت تفکر او در این رابطه نزدیک شویم باید در ابتدا  به شکل گیری تفکرش در این رابطه از کودکی اش اشاره شود.

در اینجا متنی از ساعدی آورده میشود که رویکرد او را به مرگ که در آثارش آن را نیز می توان به وفور دید،  آشنا می کند و شاید بتوان بین آن با شرحی که از کودکیش می دهد ارتباطی ایجاد کرد: «یک سحر گاه بهاری به یاد دارم و پدربزرگ و مادربزرگ را که نجواکنان از در بیرون می رفتند، بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود، و کلمه ی "مرگ" درست از همان روز هم چون جا زخم عمیقی بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف، بدنهاد، که خودش چهل سال تمام با من بوده است، چه مرگ ها که ندیده ام و چه عزیزانی را که به خاک سیاه نسپرده ام. سایه ی این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است»(مجابی، 1378، ص 450). 

ارنست بکر در مقاله ای به نام وحشت از مرگ می گوید، «اشخاصی با ذهنیت سالم وجود دارند که عقیده دارند ترس از مرگ موضوعی طبیعی برای انسان نیست، و ما با ترس از مرگ زاده نشده ایم. تعداد فزاینده ای از مطالعات دقیق، درباره ی اینکه چگونه ترس واقعی از مرگ در کودکان شکل می گیرد با این موضوع به خوبی مطابقت دارند که کودک تا حدود سه تا پنج سالگی هیچ درکی از مرگ ندارد. چگونه یک کودک می تواند درکی از مرگ داشته باشد؟ مرگ ایده ای است به شدت انتزاعی و با تجربه کودک بسیار متفاوت است. کودک در جهانی زندگی می کند که پر از زندگی است و پر از موضوعات کنش گری که به او پاسخ می دهند، سرگرمش می کنند وتغذیه اش می کنند. او نمی داند که ناپدید شدن از زندگی برای همیشه چه معنایی دارد، و نظری درباره ی این ندارد که بعد از مرگ به کجا خواهد رفت. به تدریج در می یابد که چیزی به نام مرگ وجود دارد که بعضی مردم را برای همیشه می برد؛  بسیار با اکراه می پذیرد که مرگ زود یا دیر هر کسی را با خود خواهد برد، اما این درک تدریجی ناگزیری مرگ می تواند تا نه سالگی طول بکشد. اگر چه کودک هیچ دانشی درباره ی ایده ای انتزاعی همچون نفی مطلق ندارد، او نیز اضطراب های خود را دارد. کودک به مادر وابسته است، در زمان غیبت مادر تنهایی را تجربه می کند، وقتی از کامیابی محروم شود سرخورده می شود، در گرسنگی و سختی عصبانی می شود، و... اگر به خود وانهاده شود جهانش فرو می ریزد، و ارگانیسم او باید این موضوع را، که ما اضطراب فقدان ابژه می نامیم، در سطحی حس کرده باشد..»(بکر، 1384، ص 315). 

ترس از مرگ که به صورت های مختلفی در افراد خودش رانشان می دهد مثلا" در رویارویی با خطر، در پس حس دلسردی و افسردگی، چگونگی این ترس علاوه بر همگانی بودن آن بین انسان ها مطمئنا" دلایل اجتماعی هم دارد. هنگامی ساعدی  می گوید که به خاطر برچسب زدن شاگرد اولی او را گویی مجبور می کنند حتی از شیطنت های کودکانه دست بر دارد و طبق چارچوب خاصی شخصیتش شکل داده شود،  آیا رویکرد او به مرگ به تربیت اولیه اش بر نمی گردد...؟ گویی به ساعدی آزادی لازمه در کودکیش داده نشده است. هنگامی فراغت کودک صرف چارچوب های تربیتی شود، مطمئنا" باعث می شود در او ترس از فقدان ابژه خیلی دیر به وجود آید، و هنگامی این ترس از فقدان ابژه، آگاهی به مرگ در او به وجود می آید که یکی از نزدیکانش را از دست بدهد. بین آگاهی به مرگ از خلال مرگ دیگری و آگاه بودن به این که خود خواهیم مرد تفاوت زیادی است. آیا آگاهی به «مرگ خود» که یک نوع شکل گیری تفکر انتزاعی است،  فرایندی جمعی نیست که جامعه شرایط پذیرش آن را در افراد نهادینه می کند...؟ آیا این  آگاهی به مرگ نیست که انسان را در شکل گیری آگاهانه ی هویتش یاری می رساند...؟ برک مرگ را همچون ابژه نهایی والایی می نگرد او می گوید، آرامش به زودی به یکنواختی تبدیل می شود و برای فرار از این یکنواختی فقط می توان به مرگ فکر کرد. و «کانت  توجه کسی که دارد چیز والا و ستودنی را می آزماید از ابژه بیرونی که در آغاز ترس و شگفتی را بر می انگیزد به خویشتن خود گردان یا خود ذهن فرد برآورد کننده می کشاند در روند این کار ترس کاهش می یابد و فرمانروایی ذهن بشری پایدار می ماند»(کرس میر، 1387). در اینجا کانت حرکت ذهن را به سوی مرگ، و دوباره برگشت آن به خودش برای شکل دادن سوژه و فردیت را از خلال تئوری های زیبایی شناسی برای خلق آثار هنری نشان می دهد. پس درک مرگ در نگاه  تئوری پردازان برای شکل گیری سوژه که توان خلق آثار هنری را دارد همواره مهم انگاشته شده است. شاید با این اوصاف نوع شکل گیری آگاهی به مرگ، فردی تلقی شود یعنی بگوییم این افراد هستند که بدون در نظر گرفتن نوع فرهنگ پذیریشان به مر گ آگاه می شوند. آیا همان طور که فرهنگ برای ساخت زندگی جمعی، افراد را مجبور به ارتباطاتی نمادین از خلال دستگاه قدرتمند زبان می کند، کالبد افراد  را هم تحت سیطره ی خویش نمی برد..؟. به نظر می رسد مرگ پیوندی نزدیک با نابودی کالبد دارد، اما فرهنگ سعی می کند مرگ را در دستگاه ساخت بازنمودهای اجتماعی به آن شکلی ماورائی دهد تا اجازه ندهد فردیت از خلال آگاهی به مرگ، یا آگاهی به کالبد درونی شود. گویی زبان، دین پل هایی هستند که باعث ارتباطی باواسطه بین افراد با  مرگ یا کالبدشان می شوند.  موقعیت اجتماعی – سیاسی دوران زندگی ساعدی برای او زمینه ایی ایجاد کرده که ذهنیت و فردیت خود را شکل داده است. ساعدی از خلال نوشتن آثار ادبی توانسته  آگاهی خود را به این موقعیت نشان بدهد. موقعیت اجتماعی – سیاسی ایران در هنگام زندگی ساعدی دارای یک وضعیت آرام نیست، برای همین مردم ایران خواهان عوض کردن این وضعیت هستند. سوالی می تواند در اینجا پیش بیایید چرا مردم ایران همواره در طول تاریخ خواهان عوض کردن موقعیت خود از خلال تغییر نهاد سیاسی خویش بوده اند. به نظر می رسد این گونه تغییر را خواستن، افراد را دارای هویتی می کند که مشکل را در بیرون جستجو کنند یعنی فکر کنند با تغییر راس قدرت همه چیز تغییر می کند. این استراتژی به نظر می رسد هم دارای نقاط مثبت باشد هم منفی. مثبت از آن جهت که  آن را همواره در تاریخ ایران در بین مردم می بینیم که باعث ایجاد روحیه ی همدلانه شده، یعنی مردم ایران به آسانی می توانند در مقابل نیروی خارجی که مشکل را در آن می بینند متحد شوند، و منفی از آن جهت که شکل گیری سوژه که لازمه ی زندگی مدرن امروز که یک فرایند فرهنگی است به راحتی شکل نمی گیرد. برای همین هنگامی نخبگان ایرانی خواسته اند رویکرد خود را به مرگ بگویند، ما دیده ایم آن را بیشتر از دید عاطفی کسی که عزیزی را از دست داده نگریسته اند.  راحت نیست به مرگ مانند ابژه نهایی که برک می گوید نگریست. و سخت تر از آن این است که از خلال فکر کردن به مرگ به شکل گیری سوژه در خود رسید. و این آگاهی به مرگ یک بعد اساسی اندیشه ای است که مدرنیته روی آن نشسته است. البته با ذکر این نکته که مدرنیته خواهان فراموشی فردیت به نفع جامعه است، برای همین آگاهی به مرگ را از خلال تفکری به شدت انتزاعی می پروراند. اینکه مدرنیته خواهان فراموشی آگاهی به مرگ از خلال آگاهی به کالبد است ریشه در تفکر مسیحیت دارد؛ ذهن چه در مکتب مسیحیت و چه در مدرنیته برتر از کالبد انگاشته شده است.

ساعدی، گویی هنگام اندیشیدن به مرگ  کودکی است که به دنبال حمایت و فهم دیگری می گردد و آن دیگری مطمئنا" جامعه است که باید با او  همراه شود که بتواند در مقابل این مشکل که در اینجا می توان گفت تا حدی درونی است بایستد. هنگام شکل دادن هویت خود با آگاهی مطمئنا" افراد دچار دلزدگی ها، اضطراب ها و اغتشاش هایی در ساختار شکل گرفته زبان می شوند. نویسندگان ما به خوبی توانسته اند این موقعیت را نشان بدهند. اما این نویسندگان به نظر می رسد با آگاهی این موقعیت را درک نکرده اند، چون به غیر از پرداختن به این وضعیت دشوار ناراحتی خود را نیز در مقابل این وضعیت  جوری بیان کرده اند که انگار عامل این مشکل در نهاد سیاست جا دارد. آن ها به این نکته توجه نکرده اند که جوامع از خلال ارتباطات گسترده می شوند و این دقیقا" فرایندی است که افراد مجبورند برای شکل دادن هویت خویش به گونه ایی که بتوانند با گستردگی محیط انطباق داشته باشند باید درد را تحمل کنند.  در بیشتر آثار ساعدی ما می توانیم این نکته را ببینیم همواره در متن داستان، این اتفاق می افتد که از خارج جامعه ی شخصیت های داستان، موقعیتی به آن ها تحمیل می شود که افراد داستان مجبور به مبارزه با آن می شوند.

در اینجا نامه ای که ساعدی برای زنش نوشته آورده میشود:

 «عیال نازنازی خودم

حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ‌ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بیخانمانی، از یک ‌طرف، و اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمع وجور کنم. ناامیدِ ناامید شده ام. اگر خودکشی نمی کنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می‌کشیدم از این زندگی و خودم را راحت میکردم. از همه چیز خسته ام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شده ام. تیره و بدبخت و تیره بخت شده ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند. کثافت محض اند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته ام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصه های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله ی مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته ام. شلوارم پاره پاره است. دگمه‌هایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. می خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته ام، بیخانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می گیرد. من حاضر نشده ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می خواهم. من زنم را می خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم... به دادم برس، شوهر»(ساعدی، در سایت دیباچه).

 آیا ما همیشه به دنبال یک حمایت، در مقابل محیط زیستی – فرهنگی  همواره در حال گسترده شدن در تاریخ ثبت شده مان، نبوده ایم...؟!  در آثار بعضی از نویسندگان ما می بینیم که این حمایت را از جانب زن می خواهند. شاید برای همین نقش مادر بودن زن در ایران نسبت به شکل گیری فردیت برای زن اهمیت بیشتری دارد، به گونه ایی این رویکرد در ما درونی شده  که اگر زنی در این جامعه به فردیت خویش اهمیت بدهد به عنوان نمادی از خشونت و بی رحمی معرفی می شود. چگونه می توان ما البته با حفظ جنبه مثبتی که موقعیت سیاسی – اجتماعی گذشته در شکل گیری هویت مان داده، بتوانیم به گونه ایی هویت خویش را امروزه شکل دهیم که گسترده شدن محیط زیستی – فرهنگی خود را هم در نظر داشته باشیم. در کل با توجه به زندگی ساعدی می توان این گونه گفت که ساعدی در کودکی تحت حمایت عاطفی خانواده اش بوده است؛ خانواده ایی که می تواند نماد هویت شکل گرفته ی ما از خلال سنت هایمان باشد؛ اما این خانواده ی سنتی در جامعه ایی است که مجبور به گستراندن ارتباطات خویش با جهان است، از این رو جامعه دیگر مانند گذشته مکانی آرام و عاطفی نیست. جامعه برای موفق شدن در گستراندن ارتباطات خویش نیازمند شکل گیری سوژه های فعال است. و شکل گیری سوژه ی فعال نیازمند به سازگار کردن ارتباط  خانواده ی سنتی و جامعه ی در حال گسترده شدن است. مرگ مقوله ایی است که انسان می تواند از خلال آن به آگاهی هویتی برسد؛ اما برخورد با مرگ در خانواده ی سنتی متفاوت از جامعه ی در حال گسترده شدن است. خانواده ی سنتی و منسجم با مرگ  از رهگذر از دست دادن عزیزی(مرگ دیگری نه مرگ خود) روبرو می شود، در نتیجه در این جا آگاهی به مرگ حسی و عاطفی است. کاملا آشکار است جامعه ایی که می خواهد از خلال ارتباطات با جهان، برگ برنده را داشته باشد و بتواند هر چه سریعتر توسعه پیدا کند، چگونه با مرگ برخورد می کند، این جامعه وقت ابراز احساسات  در مقابل عزیز از دست رفته را دیگر مانند سابق نمی تواند داشته باشد، بنابراین با ساده اندیشی برای فراموشی مرگ، برخورد عاطفی با مرگ را به دنیا و مردم سنتی نسبت می دهد. و دقیقا" در این جاست که ما می توانیم به چرائی شکل گیری سوژه در جوامع توسعه یافته دست پیدا کنیم. در جوامع توسعه یافته هنگامی خواستند برخورد عاطفی با مرگ را فراموش کنند سعی کردند برای ساخت زندگی اجتماعی  از خلال گسترش تفکر انتزاعی به مرگ بیاندیشند و سوژه را به گونه ایی شکل دهند که اراده اش را در مقابل نیستی بشریت قرار دهند؛ در نتیجه در جوامع توسعه یافته سوژه ایی شکل می گیرد که رفته رفته ارتباط خویش را با جامعه از دست می دهد و این در حالی است که فرد در جامعه حل می شود  و فکر می کند به خاطر داشتن آزادی های کوچک دارای قدرت است. و در جامعه ی ساعدی اصلا سوژه ایی شکل نمی گیرد و دائم این ترس را افراد دارند که چگونه و چرا باید پیوند خویش را از اجتماعشان بگسلند...؟!

ادامه دارد.

http://anthropology.ir/article/30425.html


PDF